سال بلوا
کتاب سال بلوای عباس معروفی را اخیرا خوندم. با همون باقی مونده پول آدینه بوک خریده بودمش... این متن هم بعدش نوشتم...
به نام او
سال بلوا
کتاب سال بلوا را خوانده ام. می خواهم درآینده درباره ی کتاب سال بلوا صحبت کنم. از کجا باید شروع می کردم برای توصیف کتاب؟ شاید در آینده که کتاب را خواندم تصمیم غلطی دربارهی اینکه باید از کجا شروع به توصیفش کنم را نمی گرفتم.
عباس معروفی. نویسنده ای که کتاب هایش حول دوران عجیبی می گردد. دورانی که مرکز گرایی به تبعیت از اروپا در کشور شروع شده بود. قدرت سیاسی مرکزی(در تقابل با قدرت سیاسی توزیع شده در قبایل و عشایر جای جای کشور) ارتش مرکزی تفکرات مرکزی قوانین مرکزی ...
از سوی دیگر اما تقابل تفکرات دینی سنتی با تفکرات غربی وارداتی
نبود فرهنگ ملی کارآمدی(در حوزه اقتصاد و سیاست) که هویت مشترکی بدهد به افراد زمینه را برای سردرگمی و تضاد و تضاربی سهمگین فرآهم می کند و در این میان مردم بی سواد کوچه و بازار و شهر و روستا اند که نقش قشر خاکستری را بازی می کنند و طعمه حریق جنگ ها هستند.
مردمی که نمی دانند چی درست و چی غلط است. همانند مردمی که پیامبری جدید بر آنها وارد شده.
قبله شما اشتباه است. شما به طرف هند نماز می خوانید. باز جای شکرش باقی است که به طرف روسیه نمی خوانید...
حالا باید در این بلبشو، در این ناآگاهی، در این ناآرامی چه باید کرد؟
هر چقدر هم دنیا پیچیده شود. هر چقدر هم مشکلات زیاد شود. هر چقدر هم درد ها زیاد شود اماآیا می توان از لایه های پایین ذات انسانیت دور شد؟
هرگز
بازگشت به حقیقت انسانی تنها راه انسان در برابر ناشناختهها است
مگر با کوزه گر نمی شود زندگی خوبی داشت؟
و این آغاز داستان سال بلوا است. آن جا که عشق چون ققنوسی که در میان مشکلات مرده است سر از خاکستر خود برمیدارد و در شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل شروع به بال زدن می کند و به سمت قلهی لذت میرود. جایی که عاشق جز معشوق نمی بیند و هر دردی لذت بخش است.
با صدای خروسها به جایی برمیگشتم که زمانش را به یاد نمی آوردم، دنبال روز خوشی میگشتم که خاطرهای بتواند گناهی را ببخشید، اما میبایست از سال و ماه می گذشتم و میترسیدم از غصه گریه ام بگیرید، و میترسیدم زیاد از خودم دور شوم.
خود؟ سهمگینترین سوالی که انسان را به خود مشغول کرده است. من کیستم؟ در کدامین مسیر پای مینهم.
اما این سوالات بسیار سوالات سخیف اند زمانی که در مقام مقایسه با سوال: "کدامین حس؟ عشق یا ترس؟ انقلاب گری یا محافظه کاری؟ عقل یا احساسات؟" یک عاشق درآیند.
*[معشوقم] را از یاد برده بودم، یک لحظه که یادش افتادم گفتم چه میدانم، شاید دیگر نبینمش، شاید یک احساس دخترانه بوده و گذشته، شاید برادرهاش را پیدا کرده و از این جا رفته، شاید در برف ناگهانی تابستان خشک شده و دیگر نیست. جاوید گفته بود یک جوان هم از سرما مجسمه شده. ای خدا چه کنم؟ هست یا نیست؟ اگر هست پس کجاست؟ یک لحظه فکر کردم لباسی بپوشم که * خوشش بیایید، چه زنده چه مرده، فرقی نمیکند، من نمیدانستم از چه لباسی خوشش میآید.
اما پشت هر احساسی یک فکر خوابیده است: این کتاب کتاب گتسبی بزرگ، کتاب روایت بزرگ علوی و سمفونی مردگان همین نویسنده همگی تفسیر آیه "و لا تبدیل لخلق الله" هستند.
- چه شد که معصوم این گونه شد؟
- من چند سالی در انگلیس بودم. سرنوشت ما این جور بود. از بچگی به تهران رفتم، قضایای مفصلی دارد، از خانه فرار کرده بودم. در تهران همه کاری میکردم، تقریبا همه مشاغل را دور زدم، عاقبت همراه یکی از شازدههای قاجار به انگلیس رفتم و طب خواندم و امسال برگشتم.
- حال که فکر می کنم از اول این گونه بود.
کتاب مانند سمفونی مردگان در چند بخش نوشته شده که بخش ها از زبان افراد مختلف روایت میشوند. این تکنیک را در کنار تکنیک غوطه وری در زمان که بگزاری(همانند جمله ای که در ابتدای این نوشتار آمده)و همراه با توصیفات لحظه به لحظه احساسات سیال در ذهن یک جا جمع کنی ترکیبی میشود که احساس بیوزنی به انسان میدهد. کتاب شروع دلچسبی ندارد. کمی آهسته مخاطب را وارد فضای خودش می کند. این را هم اضافه کنید که فضای داستان تاریک است و پر است از احساسات نرسیدن و ناکامی. ولی وقتی وارد فضای داستان شوی و در بیزمانی کتاب غرق شوی دیگر نمیتوانی از فضای فکری نوشا جدا شود.
هنر عباس معروفی در این است که باعث میشود تو از نوشا هم دل بکنی.
نوشا نوشا نوشا. در اوایل کتاب درگیر نوشا هستیم. دختری که نمی شناسیم. عاشقی نا واصل که درد دارد. با اون همراه میشویم. با ذهن بیزمانش و جلو میرویم. همراه همراه. درد هایش را حس میکنیم. تفکراتش را میخوانیم احساساتش را حس میکنیم. تا اینکه
تا اینکه به نوشآفرین میرسیم...
اما معشوق کیست؟ حسینا. خب بیایید با او همراه شویم. مردی که مهرش روی تمام ظرف های ما هست. مردی که به دنبال برادرانش است. مردی که مرد است. و زمانی یک شال سبز رنگ داشته است. شالی که بوی او را میدهد بوی خاک. حسینا نماد یک عاشق معشوق ناواصل بلاتکلیف است که تنها میتواند خود را در شراب ذره ذره آب کند. تا تمام شود. و تمام شود. و تمام شود. با حسینا همراه میشویم. دست در دست نوشا. تا ببینیم سرنوشت برایشان چه رقم زده. همراه و هم قدم در زمان قوطه می خوریم تا اینکه...
تا اینکه به حسین می رسیم برادر سیاوش و اسماعیل.
ما در بیابان سرگردان بودیم، توفان هر آن از راه میرسید، گفتم راه را اعتباری نیست، بار برگیرید، صبر پیشه کنید، من از نیمه راه برگشتم. هیچ کس به حرف من نبود.
حال باید چه کرد؟ در درگیری رفتن و ماندن؟ در تقابل عقل و عشق؟ در تقابل اختیار و سرنوشت؟
شک کن دخترم، شک اساس ایمان است.
- ۹۹/۰۲/۱۹
سلام! متن رو نخوندم حقیقتش ولی صرفا خواستم بگم اینجا رو چک کردم!! عمرا انتظارش رو داشتی.:))