فکرهای درهم یک مرد

:دی

وبلاگ نویسی

جمعه, ۲۶ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۰۷ ب.ظ

چرا وبلاگ می‌نویسیم؟(درسته سالی یه پسته ولی همون هم)
در واقع چرا عاشق وبلاگیم. چرا این جا حس خونه میده.

برای پاسخ به ین باید به نظرم فکر کنیم که وبلاگ اصلا چی هست. چه طوری باهاش اشنا شدیم و ...

برای من وبلاگ یعنی

 

http://goharshady.blog.ir/

http://blog.horm.org/

http://shaazzz.blogfa.com -> shaazzz.ir

http://havaliza.blog.ir/

https://blog.wakatta.jp/

http://projectkhayam.blogfa.com/

http://www.projectkhayam.ir/

http://acm-beginner.blog.ir/

http://www.algorithmha.ir/

https://irprogram.com

که فاک کلا عوض شده یه چیز دیگه شده الان

 

http://olampiad-salehin.blogfa.com/

http://hashemjudge.adns.ir/Main.aspx

http://rivalry.blog.ir/

http://gpacco.ir/

http://chay9but.blog.ir/

 

یه سری از این ها حتی وبلاگ نبودن ولی...

 

همیشه میگیم 

good old days

 

ولی ولی این واقعا فرق میکنه. روزهای قدیم دنیا دنیای دویدن نبود. برای من پشت کوهی توی قزوین اصلا جهان سوم و جهان اول معنی نداشت.(که اخیرا به حسین!(کدوم حسین همونی که یادباز را با هم می زنیم) گفتم این ملتی که هی می دوند که اپلای کنند که بروند که ... واقعا تلاش گر اند و دمشون گرم. ولی خب این خاصیت جهان سوم هست که ما باید بدویم که برسیم به جایی بعد ان سال که بعدش شاید بچه مون توی جهان اول متولد شه. در حالی که اون جهان اولی یه کم درس میخونه یه کم کار میکنه یه کم می ره دور دنیا استرسی نداره و اروم اروم می بینه چی میخواد توی زندگیش(به طور مشابه اندر باب اکادمی هم به نظرم این هست که ملت مجبور اند به دلیل رقابت زیاد هی بدوند و فرصت رشد شخصی پیدا نمی کنند و فارغ تحصیلان دنیا همه به گا اند. رجوع شود به وبلاگ دکتر فروغمند و مقاله ای که گذاشته بود اندر باب بگایی در دانشجویان دکتری(قطعا اون مقاله را نخوندم تا ته و اولش را فقط خوندم مثل بقیه ی چیزهایی که در زندگی به گا دادم با بی پشتکاری))) من داشتم مسیرم را می رفتم. کجا بودم؟ پشت کوه هیچ کس نبود. بعد یه دفعه می فهمیدم ای دل غافل اون سر دنیا پشت یه کوه دیگه هم یکی هست که داره همین غلط ها را میکنه و اتفاقا داره مثل من با دود پیام میفرسته توی اسمون(وبلاگ داره). اینه که با اینکه وبلاگ جدی و با پشتگار نداشتم هیچ وقت و شاید توی دانشگاه شروع بیشتری شد سر نبود مکانی برای بیان ولی خودم را وبلاگی می دونم اینم پست اولم

 

http://hosseinmp76.blog.ir/post/1

که توش گفتم حسین نادری پست رمز دار گذاشت(که هیچ وقت هم رمز پست هاش را نداد به من(اخیرا دیدم یه پست رمز دار گذاشتم تازگی ها. تعجب کردم. رفتم توش دیدم یه جمله بیشتر توش نیست. .. عمه شون)) و خب شروع کردم نوشتن. خیلی کم نوشتم و این اصلی ترین درده که در بخش بعد بهش می پردازم. اما فعلا: بعد حس کردم که ایول میشه با دود با بقیه حرف زد. بریم عشق و حال. ولی خب هیچ وقت نشد شاید هم شد. شاید اون وبلاگ قدیمی که پاکش کردم همین کار را میکرد. شاید... به اینم می پردازم. اره دیگه. تهش حس میکنم این دلیلی هستش که وبلاگ یه نوستالژی داره برامون. وبلاگ یه چیزیه که اون پشت مشت ها از روزگارانی که داشتیم یه چیز خوب را میدیدیم و به سمتش حرکت میکردیم و مشکلی نبود و اگه بود هم سختی های خود مسیر بود می رفتیم جلو در مسیرمون سختی می کشیدیم و ... قبل اینکه بیاییم دانشگاه ببینیم چقدر اوضاع اکادمی توی ایران و جهان به گا است. چقدر اقتصاد جهانی حریصه هر علمی تولید میکنی میشه موشک یکی به اون یکی میزنه همه دنبال قوی تر بودن از بقیه اند نه قوی بودن به طور مطلق امریکا چین را میگاد چین امریکا را و ... وبلاگ شاید اخرین بازمانده بود از زمانی که یه سری ادم برای زیبایی ها دور هم جمع بودن خودشون را بیان می کردن و جلو میرفتن. "بیان" به نظرم مهم ترین نکته همین توانایی بیان کردن باشه. اینکه بتونی فکر کنی ازاد و بعد خودت را بیان کنی.

 

بخش دوم: چرا خیلی کم نوشتم و چرا هیچ وقت نشد که بشه

من همیشه ادم مردم بودم. همیشه عاشق بودم حتی اگه معشوقی نبود همیشه مرید بود و مراد خواه همیشه ...

ولی کسی اطرافم نبود که بتونم خودم را بیان کنم و ارضا بشم.

شایان بود تا به خودم بیام رفت دانشگاه بعد توی دبیرستان تنها شدم. فاکینگ کل ۳ سال دبیرستان تنها بودم. دانشگاه هم دوباره کسی نبود. حسین بود که اونم رفت(و حتی قبل رفتنش نتونستم ببینمش) اونم نشد دوست باشیم. احساسات هم را بفهمیم درک کنیم هم را. مائده هم واقعا نتونست این بشه. الان هم هم که داره میشه دیگه دیره.(وقتی دیر با یکی نزدیک بشی به نظرم خیلی خسته کننده میشه. شاید هم دوری فیزکی مشکل هستش) حمیدرضا؟ نه. حسین یادباز؟ نه هیچ کس نشد که بشه. یعنی شاید اگه المپیاد قبول میشدم یا تهران بودم یا مذهبی نبودم اول دانشگاه یا پول بیشتری داشتم یا چه بدونم میدونی نمی دونم ولی شاید میشد که بشه. حس ارضا نشدن بدترین درد هستش به نظرم. راستی حاج حسین هم هست که خب اونم داره کار خودم را میکنه(و شت و شت. فکر میکردم یکی مثل خودم را هیچ وقت نداشتم ولی حاج حسین هست. دمش گرم واقعا) و خب اون نیست بازم. و این حس ارضا نشدن به نظرم خیلی بده. اینکه من میخوام یه چیزی را. باید برم بسازمش مثل استارت اپ ها ولی هیچ کس هم مسیر نیست توش باهام. بعد میبینم یه سری دیگه که نصف من هم نبودن شخصا دارند همون کار را میکنند با کلی ادم کنار هم و خب ایزی من تهرانی نبودم یا من فلان نبودم یا ...

این را سر یکی(که مذهبی هستش) به طور ویژه دیدم. الان فرق من با اون یکی دوستش چیه که این قدر با اون خوبه؟ حتی شاید من بهش نزدیکتر باشم تفکرا ولی خب با اون یکی از قدیم دوست بوده. یعنی چی؟ یعنی اینکه چی هستی مهم هست ولی یه چیز هایی هم به چی بودی بر میگرده. اره دیگه نشد که بشه شاید توی زندگی بعدی و دنیای بعدی این شکلی نباشم. شاید سری بعد کسی را پیدا کنم که ارضا بشیم از اون کانتینیوس اورگاسم ها. با هم مسیر را بریم جلو. شاید هم مشکل در درون منه ...

 

ته ته حرفم اینه که کسایی که وبلاگ ندارند را میریزم دور. میام این جا که دور هم دور این اتش جمع شویم در واقع به قول ایدین نصیری شرق

http://blog.horm.org/?page_id=1347

قرار گذاشته‌ایم هروقت سردمان شد یا از خواب پریدیم بیاییم کنار هم بنشینیم و بر هم بیافزاییم — من و این نوشته‌ها. جفت‌مان رویاهای بزرگی داریم. اما ترجیح می‌دهیم برای رسیدن به رویاهای‌مان از همدیگر بیش‌ازحد مایه نگذاریم! فقط گرم بشویم و به عمق نورهای پشت این پنجره‌ها خیره بشویم. به عمق بازتاب رقص موهای تو در چشمان ریچارد. و به ابتدای باد. پشت این پنجره‌ها و نورهای دوردست. من و این نوشته‌ها.

 

اره دیگه. دیگه واقعا تمام شدم! یعنی سوختی نمونده برای ادامه‌ی مسیر شاید روزی دیگر.

  • حسین مهدوی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی