سیب زمینی تنهایی بیهدفی
قضیه چیه؟ قضیه اینه که کلی اتفاق داره میافته ولی من هیچ حسی بهشون ندارم. اکیدا هیج حس + یا - منفی ای ندارم به این همه اتفاقات اطراف. نمیپونم من سیبزمینی ام یا سیبزمینی بار اومده ام ولی میدونم که زاییده ام. وقتی حتی نمی رم مخالفت کنم با کسی.
این حدود ده روز از بیماری در حال مرگ بودم. جوری حالم بده که حد نداره سر درد ناتوانی بی انرژی بودن. امروز حساب کردم که ده روز حدود سه درصد یه ساله و مقدار زیادی به فنا رفته.
فردا بازم عددی دارم. و بازم احتمالا می افتم. وقتی بکارت ت را از دست می دی دیگه اهمیتی نداره چند بار.
تنها ام. کلا کسی نیست. یعنی نگاهم به دوستی را نابود کردن. این سری رفتم قزوین یه سوال جدید برام رخ داد. نگاهم به برادری. مخصوصا که در اوج ارتباطات ساسوکه و ایتاچی هم هستم توی ناروتو.
بی هدفم. هیچ هدفی چشم را نمی گیره. آرزو دارم ای کاش می شد برم خونه کسی به کارم کار نداشته باشه. یه اتاق جدا باشم اروم برم اروم بیام ساکت. یه حقوق کمی هم حتی باشه. خسته ام!
خسته ام از همه چیز از همه کس. از آدم های بی خود از فرهنگ بی خود جامعه از هزار و یک درد از دویدن های بی خود. از ..........
- ۹۸/۱۰/۲۲
تقدیم به شما@};-